نقد فیلم «جاده»: بررسی شخصیت های جلسومینا و زامپانو
- توضیحات
- نوشته شده توسط راضیه مهدی زاده
- دسته: تحلیل سینمای سایر جهان
- منتشر شده در 1392-07-22 00:31
سال 1958 در سينماي ايتاليا و به خصوص سينماي فليني، سالي است که نئورئاليسم علاوه بر موقعيت و شرايط بد اقتصادي و پرداختن به محيطها و مردمان فقيرنشين و نشان دادن ويراني و خرابيهاي برجاي مانده از جنگهاي جهاني، به درون آدمها و شخصيتهاي گرفتار در اين شرايط هم نفوذ مييابد.
نئورئاليسم، ديگر برآمده از محيط و جنگ و صلح انديشيهاي مدرنتيه و شکستهاي ايتاليا و ويران شدن خانهها نيست، نئورئاليسم از عينيت به ذهنيت رخنه ميکند و پذيرش سرنوشت محتوم توسط انسانهاست. انسانهايي که درون خود گرفتار شدهاند، بدون اينکه از خود بپرسند: چرا؟
وانهادگي، انزوا، تنهايي، تقديرگرايي محض، تلخ انديشي مسکوت در تک تک شخصيتهاي نئورئاليسم باطني وجود دارد. همچنين ارتباط ميان انسانها نيز دستخوش چنين درونگراييهايي ميباشد.
در فيلم جاده، محيطهاي اندکي در قابهاي بسته نشان داده ميشود. محيطهايي که هنوز بوي جنگ و فقر و بدبختي ميدهد. همچنين، شخصيتهاي محدودي در فيلم وجود دارد و فيلم با دو شخصيت اصلي روايت را پيش ميبرد.
در اين فيلم شخصيتها مجبور هستند. زيرا راهي براي انتخاب ندارند، يا اگر دارند قلمروي انتخابشان محدود است. آنها ميان بد و بدتر انتخاب ميکنند و رسالتشان را که سير کردن شکمشان است به درستي انجام ميدهند. آنها طبقهاي از جامعه هستند که هرگز جدي گرفته نميشوند، ديده نميشوند، آموزش نميبينند و تمام انديشهشان از ايدهها و تجربيات و محسوساتشان است. همانطور که "ال ماتو" در سِمت بندباز سيرک به اين نکته اشاره ميکند: "من تو زندگي 2-3 تا کتاب بيشتر نخوندم ولي حتما هر چيزي که آفريده شده هدفي دارد. مثل تو که نه آشپي بلدي، نه قيافهي قشنگي داري و نه هيچ چيز ديگه ..."
حتي سيرک نيز در اين فيلم در مقام نماد شادي مردم و موقعيتي براي خوشحالي حاضرين به زيرلايههاي غم در ميان سيرکبازان ميرسد. افرادي که سعي ميکنند ديگران را بخنداند و شاد کنند و به هيجان آورند، اما خودشان در غم فرو رفتهاند و خنده بر لبشان نيست و تمام مدت با يکديگر دعوا دارند. سيرک به مثابه نماد و موقعيتي براي نئورئاليسم و سياه انگاريهاي واقعيت جهان مطرح ميشود. سيرکِ او کمدي انساني از درون و بيرون جهان است و ناخواسته معماي هويت است، گرچه در سادهترين روايت و سطحيترين شخصيتها...
شخصيتها:
جلسومينا:
او را ميتوان شخصيت اصلي فيلم دانست به عنوان قهرماني که با "زامپانو"- همسرش - در کشمکش است. گاه کشمکشي بيروني و گاه دروني. او دختري ساده و روستايي است که نگاهي متحيرانه نسبت به جهان، موسيقي، زيباييها و محيطهاي تازه دارد. چيزي که از او نشان داده ميشود، ناتواني در انجام کارها و ضعيف بودن اوست. او توسط "زامپانو" از خانوادهاش خريداري ميشود صرفا براي زندگي بهتر خانوادهاش که در فقر به سر ميبرند.
و بدين ترتيب او با "زامپانو" که زنجيرپاره کن و معرکهگير است، هم مسير ميشود. اين مسير، جادهاي است براي ديدن محيطهاي تازه، آدمها، خانوادهها، سيرک و خوشحالي مردم، موسيقي و هنر، مرگ، جنون و ديوانگي، کليسا، بزرخ ميان انتخاب کردن، رفتن و ماندن با زامپانو.
رابطهي آنها بدون هيچ حرفي و در سکوت بدون هيچ شناخت و آشنايي از هم و حتي پرسيدن نام يکديگر آغاز ميشود. آنها با هم راهي سفري دور ميشوند. سفري به کشف جزيياتي که براي آن طبقه و در آن شرايط هرگز نبايد جدي گرفته شود.
"جلسومينا" انتخاب ميکند و انتخاب کردن را ميآموزد. "جلسومينا" بودن با "زامپانو" را انتخاب ميکند، بيآنکه حرفي بزند يا حتي نشانهاي از درک عميق مفهوم عشق و دوست داشتن در او ظاهر شود. در آن طبقهي اجتماعي عشق به معناي رايج و سانتي مانتالش رخ نميدهد، بلکه در سکوت، وحشت و فرار و دوباره بازگشتن خود را نشان ميدهد.
"جلسومينا" يک راهبه است. چيزي از زندگي نميخواهد. او بيآنکه بداند وارسته ميزيد. وارسته عشق را برميگزيند و ادامه ميدهد.
راهبهها با تعجب از اينکه او پشت يک موتور زندگي ميکند از او ميپرسند: اينجا خونهي تو ِ؟
جلسومينا: «اينجا خونهي منِ .. همه چي داره ... ظرف و ظروف .. مثل يه خونهي واقعي ميمونه.. ما ميخوايم به دنيا تعلقي نداشته باشيم و هميشه در سفر باشيم."
دختر در بيتعلقي به اين سفر اشاره ميکند. سفري که در ابتدا بيآنکه خواستارش باشد واردش ميشود و سپس آن را انتخاب ميکند؛ اما انتخابي که يک دختر روستايي ميکند. انتخابي که در رويکرد و ايده در بيانتخابي صورت ميگيرد و در عملکرد اوج انتخاب است و فدارکاري در راه انتخاب.
زامپانو:
به عنوان شخصيت ديگري که در برابر جلسومينا قرار ميگيرد، پيشبرندهي فيلم است. او معرکه گير، خشن، عصبي و برآمده از محيطاش است. او تمام ويژگيهاي يک مرد را که جامعه از او در خواست ميکند در خود به شکلي نهادينه شده دارد. اين وِيژگيهايي نيست که او انتخابشان کرده باشد؛ بلکه وِيژگيهايي است که از محيط برآمده و او پذيرفته و در حد اعلا در خود نهادينه کرده است.
چنانکه "ال ماتو" در فيلم به اين نکته اشاره ميکند: «او مثل سگي است که ميخواهد با کسي حرف بزند اما حرف زدن بلد نيست پس پارس ميکند».
"زامپانو" نمونهاي است از مردي که دوست دارد، احساس دارد، حساس است، تعلقاتي دارد؛ اما بيانگرايياش به شکلي متفاوت بروز پيدا ميکند.
- آنها بيآنکه بدانند به هم وابستهاند و شايد يکديگر را دوست دارند-
جلسومينا دو بار تصميم ميگيرد مرد را ترک کند. يک بار "زامپانو" به دنبالش ميآيد و يک بار ديگر خود او منصرف ميشود و فکر ميکند "چه کسي غير از من ميتواند با تو زندگي کند؟"
او رسالتش را چنين تعريف ميکند مثل سنگي که بي هدف آفريده نشده "و اين مثالي ست که" ال ماتو" براي او ميزند.
يک بار ديگر "زامپانو" او را ترک گفته و با زن ديگري ميرود و اين بار "جلسومينا" رهسپار او ميشود. اين بازي به شکلي تسلسلوار و تلخ در ميان رابطهي ناقص آنها خود را نشان ميدهد تا اينکه مرد تصميم خود را گرفته و جلسومينا را در حالي که دچار جنون شده است ترک ميکند اما پس از آن هرجايي که صداي ترومپت را ميشنود ناخواسته به ياد "جلسومينا" ميافتد. او که در طول فيلم مثل فردي عصبي، بياحساس و خشن خود را نشان داده و مخاطب حتي لبخندي کوچک هم از او نديده است، دلتنگ است و غمگين و افسرده.
اين دلتنگي و آشفتگي روحي نيز خود را در بسير جامعهي مردسالار و نمادهاي برخاسته از آن نشان ميدهد. او هرگز اشک نميريزد. پشت پنجره سيگار روشن نميکند. به افق خيره نميشود و آه نميکشد. بلکه اين آشفتگي در خوردن زياد الکل خودش را نشان ميدهد.
او عاشق جلسومينا بود، بدون اينکه بفهمد و حتي درک کند؛ زيرا عشق در جامعهاي که او پرورش يافته بود جايگاهي نداشته است و تنها رسالتي که او بايد به ثمر ميرساند سير کردن شکم خود بوده که تمام عمر براي به انجام رساندن اين رسالت دوره گردي کرده و يک حرکت (پاره کردن زنجير) را بارها و بارها انجام داده است. در نهايت او تنها و در انزوا روي ساحل ميافتد، در حاليکه به آسمان نگاهي مياندازد.
دیدگاهها
http://filmpejvak.mihanblog.com/