«کافه سوسایتی» وودی آلن/ احترام آلن به دههی طلایی 30 هالیوود
- توضیحات
- نوشته شده توسط پیتر بردشاو (گاردین)
- دسته: یادداشت سینمای آمریکا
- منتشر شده در 1395-02-24 12:44
«کافه سوسایتی» وودی آلن فیلمی دلفریب، شیرین و به همان اندازه تلخ است. فیلمی که توسط ویتوریو استورارو فیلمبرداری شده است و به گونهای بازگشت وودی آلن به دوران نوستالژی دههی 1930 در نیویورک است. فیلم مشخصاً از بازی دو هنرپیشهی اصلیاش-جسی آیزنبرگ و کریستین استوارت-به شدت بهره برده است. آیزنبرگ که به قولی یکی از بهترین بازیهای عمر سینماییاش را در فیلم آلن تجربه کرده است. او در این فیلم نقش بابی را بازی میکند. پسری از برانکس که از کار کردن برای پدر سختگیر و فرصتطلبش که در فیلم توسط کن استات بازی میشود، خسته شده است. بابی پسرکی پررو، رمانتیک و بی غل و غش است. چیزی شبیه به جوانیهای وودی آلن. و باید اذعان کنیم آیزنبرگ به خوبی توانسته تصویری از خودِ وودی آلن را در ذهن مخاطبان بازسازی کند.
بابی در فیلم آلن دوست دارد که وارد صنعت سینمای هالیوود شود. دایی او که نقشش را در فیلم استیو کارل بازی میکند یکی از مدیران بلندپایهی هالیوود است. اما متاسفانه او اعتقادی به بابی ندارد و او را یک احمق میداند. از سویی دیگر چون دایی بابی به قانون نانوشتهی پارتی بازی نیز معتقد نیست، بابی را در آستانهی شکست بزرگی قرار میدهد. در همین زمان است که بابی احساس میکند عاشق منشی مخصوص دایی فیل شده است؛ وُنی، دختری جوان و دلپسند که کریستین استوارت نقشش را بازی میکند. هر چند که اوضاع آن طوری که باب میل بابی باشد، پیش نمیرود. زیرا که بر اساس اتفاقاتی بابی مجبور میشود به نیویورک بازگردد و در یک کلوپ شبانه کار کند. در حالی که سر و کلهی بن (کوری استال) برادر گنگستر و بیرحم بابی نیز پیدا شده است.
فیلم یک معجون شیرین با ردپای بسیاری از آثار قبلی آلن به نظر میرسد. این یک چیزی شبیه به «گلولهای بر فراز برادوی» است و طرح اصلی قصه داستان برادری است که از گناهان سابقاش پشیمان شده که از این نظر بسیار شبیه به «جنایات و جنحه» (دیگر فیلم آلن) میماند؛ اگرچه برداشت این ایده کمی سرسری از کار درآمده است. در طرق مختلف در مورد «کافه سوسایتی» میتوان اینطور گفت که تقریبا ایدهها و تمهای کلیدی فیلمهای آلن بازگویی میشوند مانند: زندگی، شانس، سرنوشت، عشق و گناه. مادر بابی به او میگوید که زندگی هر روزش مثل گذشتهات هست و یک روز تو این حقیقت را خواهی فهمید. آلن کاملا هر فیلماش را مثل فیلم قبلیاش نمیسازد. به صورت تقریبی هر کدام انگار در امروز اولین فیلماش محسوب میشود با هوشمندی، سرعت و لبخندی بر روی لب و یک کمی متمرکز و بدون هدف و شوخیهای سریع که هنوز هم جزو خصایص فیلمهایش به نظر میرسد.
آیزنبرگ در نقش بابی بسیار قوی ظاهر شده و بسیار متقاعدکننده نقش پسر و مردانگی را بازی کرده است. به صورت برجستهای نشان میدهد چطور تقدیر او را به سمت آزار و اذیتهایی از جنس کارهای دایی فیلاش میبرد. کریستین استوارت نیز بسیار قالب نقش وُنی و اغواکننده بازی میکند اگرچه نقش او اساسا منفعل است به طوری که او مدام اشک میریزد در صورتی که نقشاش به صورت پیشفرض سرحال و حتی خونسرد است. رومنس بابی و وُنی جذاب است، وقتی که ونی دور هست و بابی از دوریاش رنج میبرد و همینطور ما در مقام مخاطب همذاتپنداری میکنیم. سطح جذابیت وقتی کم میشود که داستان از لسآنجلس آفتابی به نیویورک میرود و وُنی سرحال تر میشود. نوار روایت سست میشود و انگار که آلن میخواهد بر وخیم بودن حذف نام چهرههای افسانهای که ما آنها را در تمام صفحه نمایش میبینیم؛ پافشاری و یک اتمسفر جدید را به وجود آورد. این تمهید زمانی خوب میشد که خسته کننده نبود مثل برشی از قسمتی که فضای عشق و عاشقی کمی آزار دهنده میشود در صورتی که در اصلاش باید جذاب باشد.
فیلم به نظر دلربا میرسد با نماهای تماشایی از نیویورکی که تصاویر آثار بزرگ آلن مانند «منهتن» را به یاد میآورد، اما با وجود این که کل شگفت انگیزی به وجود آمده تقریبا ویژگی توریستی در هر دو آنها وجود دارد و در خاطرشان عصر طلایی محله تاینسلت به یاد میآید، مانند آنچه از پاریس و رم با یک نگاه نکوداشتانه به تصویر کشید. آلن شما را به اصل داستان و لحظات ناب نزدیک میکند و زیرکانه برخلاف انتظارتان عمل میکند و همین فیلم را سرگرمکننده و دلربا کرده است.