دیالکتیک عبارتی برگرفته از زبان یونانی به معنای از طریق زبان است یا به عبارتی دیگر از راه دیالوگ یا گفتوگو. این عبارت در اصل به روش دست یافتن به شناخت از طریق گفوگو میپردازد. معروفترین مثال این روش را میتوان در مکالمات سقراط یافت که توسط حواری وی؛ افلاطون مکتوب شده است. ایدهی اصلی در اینجا این است که پرسشها و تناقضگوییهای طرف صحبتتان، گفتوگویتان را در جهتی بسط میدهد که شما قادر به پایان دادن آن نیستید. پس در این روش ایدهی دیالکتیک، بردن زبان به فراسوی نظری خود شما است تا بتوان چیزی عینی بیان کرد. از این جا ایدهی دیالکتیک در شکلهای مختلفی ظاهر میشود.از جمله در مباحث الاهیاتی قرون وسطایی. اما همچنان مشهورترین بیان آن در منطق هگل است. در این جا دیالکتیک خودش را محدود به مکالمهی دو یا چند نفر نمیکند، بلکه تضادهایی را که تکامل این موقعیت را باعث میشوند میتوان مابین هر یک از قسمتهای متفاوت واقعیت یافت. برای مثال ممکن است هر آنچه کسی دربارهی خودش فکر میکند با اوضاع و شرایط واقعی در تضاد باشد. از این رو هگل شرح میدهد که چگونه خود این تضاد موجب اضمحلال آن میگردد. چنین دیالکتکی، دیالکتیک واقعیت نامیده میشود. چون نه تنها درکمان از موقعیت بلکه خود موقعیت نیز تغییر میکند. نقد تصور هگل از دیالکتیک متوجه آرمان هگلیِ دسترسی به شناخت ذهنیت عام و جهانشمول به عنوان نقطهی نهایی تاریخ است. در مورد استفادهی آیزنشتاین از این روش در تکمیل تئوری سینماییاش، نقطهی نهایی تاریخ جای خود را به نقطهی نهایی ساختار روایی فیلم میدهد. غایتی که تمامی تضادهای ایجابی مابین تصاویر فیلم را توجیه مینماید یا به عبارتی صحیحتر به حضور و تشخیص داده شدنِ آنها مشروعیت میبخشد.
ادامه مطلب ژان لوک گدار و تاریخ(های) سینما | علیه دیالکتیک
«کل شالودهی آمریکا پاسخی است به عملیات دوگانهی تعمیق قانون اخلاقی در وجدان و ضمیر فردی، یعنی نوعی تندروی خواستهی آرمانشهری همیشگی فرقهها و تحقق بیواسطهی آن آرمانشهر در کار، آداب و رسوم و شیوهی زندگی» (بودیار، 1986، ص101)
• دستمایهی حقیقی کاراواجو1 برای خلق تابلوی توماس شکاک2 زخمی است که او از نزاعاش برای تصاحب دخترکی به نام لینا، از رانوچیوی پاکباخته میخورد. اویی که گمان می کند معشوقهاش را با دستان خودش تقدیم کاراواجو کرده است تا تباه شود. دخترکی که ابتدا قرار بوده تا صرفاً مدلِ فیگور مریم باکرهی تابلوی "مرگ باکره"ی نقاش نابغه باشد اما اکنون بدل به معشوقهاش شده است. رانوچیو در این میان و در واقع برای بازپسگیری معشوقهاش، چارهای هم جز تلاش برای از میان برداشتن رقیب تازه از راه رسیدهاش ندارد. پس او، کاراواجو را به یک دوئل دعوت میکند و با چاقو میزندش تا بمیرد. اما کاراواجو زنده میماند تا لنگ لنگان به پیش لینا بیاید و عمق جراحتاش را نشان دهد؛ تاوان عشق خونیناش بدو را.
ادامه مطلب ایدههایی در باب توماس شکاک اثر کاراواجو | خوانش تصویر؛ شمارهی ششم
استوارت هال [1] در مقالهی رمزگذاری/رمزگشایی-که مربوط است به بررسی نقش مخاطبان در تولید معنا-بر این باور است که تصاویر را نخست تولیدکنندهی تصویر رمزگذاری میکند و سپس بینندهی همان تصویر آنها را رمزگشایی میکند. در این فرآیند انتقال معنا تنها زمانی هم صورت میگیرد که رمزگذاران و رمزگشایان در چارچوب حیات فرهنگی خود از نظام نشانه و نمادهای هماهنگی بهره بگیرند.
"یک فستیوال سینمای ی(فرض این نوشتهی کوتاه، فستیوالهای درجه الف سطح بین المللی است) یک گالری است. یک گالری که با بوم سفید بزرگاش موقعیتی است برای ثبت کردن تمام آن تابلوهایی(فیلمهایی) که از معناهایی واحد و تعیینشده انباشته شدهاند. در این موقعیت مخصوص هر هنرمند(فیلمساز) مجاز است تا اثرش را برای مدتی بر بوم سفید بزرگ گالری(دیوار) بیاویزد و آن را در معرض دید کسانی بگذارد که برای تماشای آن بلیط خریده و وارد گالری شدهاند..."
1.بدن BODY
در عشق، آن لوران (امانوئل ریوا) زمانی از سوی معشوقاش (ژان لوئی ترنتینیان) طرد و سپس کشته میشود که دیگر نمیتواند خود را چنان عرضه کند که معشوقاش او را محبوب سابق خود ببیند. زمانی که او (آن لوران) دیگر حتی نمیتواند سخن بگوید و صرفاً مالکِ قراردادی بدنی است که در رابطه با درد فهمیده و درک میشود. یعنی بدنی تهی شده که در نهایت نیز قادر نیست به تنگ آمدنش را به نحوی (به وسیلة زبان یا جایگزین هوشمندانة آن در فیلم هانکه؛ موسیقی) به طرف مقابلش ابراز و بیان کند. درست همین جا هم هست که آن فرو پاشیدنِ کششِ عاطفی کذایی بین زوج به تصویر کشیده شده در فیلم که اتفاقاً همارز با اضمحلال بدنِ دیگر بیکفایت آن لوران به پیش میرود، به مرحلة نهاییاش میرسد.
فاوست؛ مردی که می خواست روحش تَر شود[1]
"...نگاه کن! بامهای محصور در تودهی سبز درختان چگونه در اشعهی خورشید غروب تابناک شدهاند. آفتاب، با فرو رفتن در کام افق خاموش میشود، روز می میرد، ولی او همچنان میرود تا در جایی زندگیِ تازهای برآید. آخ! چه میشد که بالهایی داشتم تا از زمین بلند میشدم و در پی خورشید، درون فروغی جاودانه جست می زدم! و از خلال شفق میدیدم که جهانی خاموش سراسر زیر پاهایم گسترده است، میدیدم که کوهها شعله ور گشته درهها همه تیره و امواج سیمین روان زرین فام میشود. کوهستان و همهی گردنههایش، دیگر نمیتواند جهش خدایی مرا متوقف سازند" (فاوست، خطاب به واگنر، فاوست، بخش اول، بیرون دروازه ی شهر)
ادامه مطلب فاوست، مفیستوفلس | دیالکتیکِ بقا